۱۳۸۷/۰۹/۰۱

كاشكي...



كاشكي تاريكي مي رفت فردا مي شد
صبح مي شد چشمون تو پيدا مي شد

لباي ناز تو با قصه عشق

مث گلهاي بهاري وا مي شد

تا دلم شكوه رو آغاز مي كنه

ديگه اشك هم واسه من ناز مي كنه

يادته قول دادي پيشم مي موني

قصه عشق زير گوشم مي خوني

هنوز از عشق تو لبريز تنم

عاشق چشمون ناز تو منم

نمي دونم چرا من هم مث تو

نمي تونم زير قولم بزنم...

هیچ نظری موجود نیست: