۱۳۸۹/۰۲/۰۴

خداي من

تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشي
دارم خو ميكنم با اين فراموشي و خاموشي
چرا چشم دلم كوره

عصاي رفتنم سسته
كدوم موج پريشوني تورو از ذهن من شسته
خدايا فاصلت با من خودت گفتي كه كوتاهه
از اينجا كه من ايستادم چقدر تا آسمون راهه
من از تكرار بيزارم
از اين لبخند پژمرده
از اين احساس يأسي كه تورو از خاطرم برده
به تاريكي گرفتارم
شبم گم كرده مهتابو
بگير از چشماي كورم عذاب كهنه خوابو
چرا گريه ام نمي گيره
مگه قلب من از سنگه
خدايا من كجا مي رم
كجاي جاده دلتنگه
مي خوام عاشق بشم اما تب دنيا نمي زاره
سر راه بهشت من درخت سيب مي كاره...

هیچ نظری موجود نیست: